خسته نیستم؛ خسته شدن "کلیشه" است؛ کلیشه هم خواهناخواه پای آدم رابه حوزهی عمومی میکشاند و من در حال حاضر انسانی نیستم که عمومی شدن منافعم را تأمین کند. همین چند وقت پیش داشتم برای کسی تعریف میکردم که گمان میکنم هنوز هم به تحلیلها و راهحل ها و مباحث عمومی معتقدم، ولی مطمئنم در این برههی خاص به آنها هیچ التزامی ندارم. معنیاش این است که دلم راه شخصی برون رفت از بحران اختصاصی خودم را میخواهد؛ راه شخصی شاد زیستن خودم را. سرگرمی اختصاصی خودم را. با این تفاسیر شاید بهتر باشد بنویسم ملولم؛ ملول شدن شاید هنوز به قدر "خستهشدن" یا "بریدن" کلیشه نشده باشد؛ ملول از اینکه حوزهای تعریف شده برایم؛ قالبی ساخته شده که من باید در سرحدات آن قدم بزنم؛ خب من مدام سرم به دیوارهای این حوزهی کذا میخورد. سرم درد می گیرد طبعن. زندگیام درد دارد. از هر سو هم می خوانمش همان درد است.* درست که سقف زندان عقایدم آسمان است ولی برای من که پرواز را نمیدانم آسمان تنها یک نیلی دست نیافتنی است با چند لکه ابر خبیث. دلم میخواهد بدانم پشت دیوارهای این حوزهی تحمیل شده چه خبر است. دلم می خواهد بدانم صدای ............. ................. ............... .............. ....... ............ . چند دسیبل است؛ دلم میخواهد تفاوت چلوکبابهای ممفیس را با کباب بناب همسایه مان کشف کنم. دلم میخواهد "زیرپای" ساتریا را با معیار ۲۰۶ مشکی پنج سال پیشم بسنجم. حس می کنم ملولم از رل بازی کردن برای صاحبان زندان خلقیاتم. البته رل بازی کردن شاید اصطلاح دقیقی نباشد؛ چون من برای بازی کردن تلاشی نمیکنم؛ ماسکی به چهره نمیزنم. مخاطب را نمیشناسم. بیشترعروسک خیمهشببازی باورهای تحمیل شدهام هستم. هنوز زیاد از آن روز نگذشته؛ یک بار رفتم یکی از رسنهای هادیام را بریدم؛ برای همیشه بریدم. خودم در آینه دیدهام، خوابهایم هم گواهند که هنوز بی آن ریسمان لنگ میزنم؛ اما خودم فکر میکنم خوش لنگ میزنم؛ راه رفتن بی قوارهام را دوست دارم چون حالا دیگر یک ریسمان کمتر دارم. اصلاً ریسمان ها هولناکاند حتی وقتی نباشند؛ ولی مهم این است که قرینهشان را هم بیابی؛ قطعش کنی. همهشان را نه! فکر کنم میدانم عروسک خیمه شب بازی بی بند جایش کجا باشد....