آلدوس هاکسلی یک جایی که یادم نیست می گوید: " در عشق همیشه یکی دوست می دارد و یکی دوست داشته می شود".
این جمله از سالهای دور توی ذهنم مانده آنوقتی که هیچ تصوری از عاشقی توی ذهنم نبود. همیشه هم فکر می کردم در یک رابطه ی عاشقانه به شرط رابطه بودن و عاشقانه بودن لاجرم دو طرف ماجرا مشارکت دارند، گیرم به کیفیت متفاوت... این روزها به جان و دل درک می کنم که هیچ توازنی در کار نیست، هیچ برابری در کار نیست، هیچ تشابهی در کار نیست، که هارمونی در حکم ایده آل یک رابطه است نه حقیقتش. شاید رنج از همین جاها بیاید...
حس قالب روح انسان رنج است.
از بدحادثه انگار که مثال این شعر شاملو گشته ایم همه:
مثلِ این است، در این خانهی تار،
هرچه، با من سرِ کین است و عناد:
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد.
انگار...
خیلی با متن احساس نزدیکی میکنم پس دوتا کامنت میزارم!
البته اینم شعر شاملو:
رفتم فرو به فکر و فتاد از کفم سبو
جوشید در دلم هوسی نغز:
«ــ ای خدا!
«یارم شود به صورت، آیینهیی که من
«رخسارهی رفیقان بشناسم اندر او!»
بردم سخن به چلهنشینانِ کوهِ دور.
گفتند تا بیفکنم ــ از نیَّتی که هست ــ
در هشت چاهِ خشکِ سیا، هفت ریگِ سُرخ،
یا زیرِ هشت قلعه کُشَم هفت مارِ کور!
بازآمدم ز راه، پریشان و دلشکار
رنجیدهپای و خستهتن و زردروی و سرد،
در سر هزار فکرِ غم و راهِ چاره هیچ
مأیوس پایِ قلعهیی افتادم اشکبار.
آمد ز قلعه بیرون پیری سپیدموی
پرسید حال و گفتم.
در من نهاد چشم
گفت:
«ــ این طلسمِ کهنه کلیدش به مُشتِ توست؛
«با کس مپیچ بیهُده، آیینهیی بجوی!»
«ــ این طلسمِ کهنه کلیدش به مُشتِ توست؛
«با کس مپیچ بیهُده، آیینهیی بجوی!»
واقعا....
شایدالان وقتش رسیده باشه که به خودم رجوع کنم!
کلمه مشارکت مرا به یاد دموکراسی انداخت... و بعد هم برابری مرا به این فکر برد که نکند از عشق دموکراتیک سخن میگویید؟
؛عشق دموکراتیک؛ترکیب جالبیه....اگرچه دیالکتیک عظیمی رودرخودش نهفته داره!