فریاد سهم من است...

سکوت کردم واژه هابه من سیلی زدند!

فریاد سهم من است...

سکوت کردم واژه هابه من سیلی زدند!

زنان بی زبان؛زبان بی زنان

بدون شک یکی از شرم آورترین تجربه های بشری، کشتار اجتماعی زنان است. “زنان” به عنوان موجوداتی که تنها در دایره المعارف مردانه معنا و مفهوم پیدا کرده، و فردیتشان در باور نظام مردسالارانه چهارچوب بندی و گزینش شد، بزرگترین قربانیان بی چون و چرای جنگ های جنسیتی در طول تاریخ هستند. اگر چه بوده اند، مردانی که زنان را مورد لطف و عنایت خویش قرار داده و ایشان را به پست و مقام والایی رسانیده، اما در هر حال، باز هم نیرویی از جنس مردانه بوده  که کرم و بخشش خود را شامل حال زنان کرده است.

از یک طرف، یکی از تاسف بار ترین نکاتی که در سیر حرکتی فرهنگ جامعه ی ما همواره نور بالا می دهد، به سخره گرفتن برخورد غیر انسانی اعراب پیش از اسلام با زنان سرزمینشان است. نکته ای که پس از ذکرش، مخاطب را به این فکر فرو می برد که ایران، همان بهشتی است که زیر پای زنان است! این ایرادگیری به ساختار فرهنگ دیگری و در عین حال، عدم رعایت آن در فرهنگ خودی، همواره باوری کاذب را حول مفهومی پارادوکسیکال و از درون خالی، ایجاد کرده است. باوری که از احترام به مقام زنان سخن می راند، و منزلت ایشان را در فرهنگ خودی، هماره برتر از سایر فرهنگ ها می پندارد. زمانی که این باور کذب را در گوشه ی  تصویر واقعی جامعه ی خود قرار می دهیم، و زمانی که برنامه ریزی آگاهانه ی مردانه را جهت حذف فیزیکی زنان و خانه نشین کردن ایشان می بینیم، بیش از پیش به تنه ی  فاجعه ای نزدیک می شویم که ریشه اش را با دستان خویش پروراندیم.

درک صحیح این مساله که ما در جامعه ای روزگار می گذرانیم که غیر اخلاقی ترین فحش هایش، الفاظ رکیک زن ستیزانه است، می تواند تا حدی ما را با ارتکاب جنایتی که ناخواسته تکرار می کنیم، آشنا سازد. بدون شک، یکی از دردناکترین لحظات زندگی هر مردی، زمانیست که شخصی ناموسش را زیر سوال می‌برد. به راستی چرا در چنین لحظاتی خون مرد به جوش می آید؟ آیا اگر “زن” به عنوان موجود و کالایی متعلّق به “مرد” تلقّی نمی شد، باز هم چنین برخوردی را از طرف مردان شاهد بودیم؟

استفاده‌ی ابزاری زبان از زنان، ما را به سمتی سوق می دهد که در چگونگی شکل گیری زبان و ادبیات جامعه ی خود تردید و نسبت به مردانه بودن آن نیز مشکوک شویم. زبانی که “زنان” را در بهترین حالت همچون مردانی با شهامت و قابل ستایش یاد می کند. زبانی که نمی گذارد زن، زن باشد، و معنای او را در آوای برآمده از حنجره‌ی مرد جستجو می‌کند. چنین زبانیست که باور غلط فرهنگی ما را نسل به نسل، از دهان‌ها خارج ساخته و بر ذهن فرزندان آینده می افشاند. چنین زبانیست که وقتی کلماتش در زبان زنان می چرخد، آنها را بدون آنکه بدانند، به گروگانهای جامعه‌ی مردسالار تبدیل می کند. جامعه ای که زن را، با شخصیتش، یکجا از تاریخ دزدیده و هیچگاه نیز به روی خود نیاورده است.

در مقابل این تاریخ مردسالارانه ی غارتگر، مدام از خود می پرسم: چرا زنان جامعه ی من باید یک میلیون امضا جمع کنند؟ این امضاها چه چیزی را نشان خواهند داد؟ گاهی به این پاسخ می رسم که شاید نگاه مردانه، سوای از کیفیت اصل جریان، تقابل چنین کمیتی را نیز هیچگاه تجربه نکرده است. شاید باور اینکه یک میلیون زن و مرد، در دفاع از حقوق زنان جامعه ی خویش به پا خیزند، برای ذهن مردانه غیر قابل تصور باشد. پس، این یک میلیون امضا، جدای از هر هدف دیگری، در ابتدا به جنگِ باورها خواهد رفت. باور زن ستیزی که در وهله‌ی اول ناشی از تفکر خام قدرت برتر مردان است، در جدال با باور روشن ضمیر پذیرش زنان به عنوان موجوداتی مستقل و برابر با مردان، زیر امضاهای آگاهانه ی جامعه ی انسان مدار، له خواهد شد. پارادایمی که تا چند سال پیش از سوی جامعه ی زنان نیز تا حدی حمایت می شد، اکنون در حال فروپاشیست و به صراحت می توان نوید فردایی با ۲ برابر انرژی فعلی را دارد. جامعه ای که زن، زبان خودش را دارد و دیگر بی زبان نخواهیم خواندش. جامعه ای که مردان در صف عذرخواهی تاریخی از ستم های وارده بر زنان، از دیگری سبقت گرفته و میلیونها امضا جهت پذیرش بیانیه ی انسان مداری و جبران گذشته ی تلخ در آینده ای شیرین، جمع خواهند کرد.

تا تحقق آن روز، من به عنوان یک مرد، با کمال افتخار از زنان تاریخم عذرخواهی می‌کنم تا اینگونه به استقبال جامعه ی برابر آینده ام رفته باشم.  

؛نوشته هایی از شاهین جانپاک؛

یک آغازاردیبهشتی...

گربدینسان زیست باید پست 

من چه بی شرمم اگرفانوس عمرم رابه رسوایی نیاویزم 

بربلندکاج خشک کوچه بن بست من 

 

گربدینسان زیست بایدپاک 

من چه ناپاکم اگرننشانم ازایمان خودچون کوه 

یادگاری جاودانهبرترازبی بقای خاک 

 

تولد؛زندگی؛مرگ 

واژه هایی آشناونامانوس! 

تولدناخواسته:مرگ ناخواسته وزندگی؛شایدبازهم ناخواسته! 

همیشه معتقدبودم که این تو نیستس که به دنیا می آیی بلکه این دنیاست که باهمه عظمتش تورودربرمیگیره... 

برعکس خیلیا که دوست دارن روزتولدشون اطرافشون شلوغ باشه ؛دوست دارم روز تولدم فقط انزوااختیار کنم وفکرکنم؛به خیلی چیزاوخودمو به شدت بازخواست کنم. 

این بودکه امسال هم تنها البته به معنای فیزیکی آن!رفتم کنارزاینده رودواندیشیدم ؛اونقدرکه داغ کردم! 

روزتولد؛البته اگه تولدی باشه؛فرصت خوبیه که ازخودت چندتاسوال بپرسی؛اینکه بالاخره هدف ازاین خلقت چی بود؛اومدی چیکارکنی؛قراره به چی برسی واگه جاده زندگیت دنده عقب داشت کجاهاعقب میکشیدی؛کجامیزدی به فرعیوکجاهاکلادورمیزدی!!! 

بزرگترین تفاوتی که امروز بااولین روز زندگیم داره اینه  که امروزخیلی چیزارومیدونم؛میفهمم والبته این دانستن همیشه بزرگترین غم زندگیم بوده! 

سالی که گذشت ؛به جرات میتونم بگم غیرمنتظره ترین سال زندگیم بود؛آشناییهای غیرمنتظره؛جداییهای غیرمنتظره ووقایع سراسرغیرمنتظره! 

به هرحال دفترزندگیم یه ورق دیگه هم خوردواکنون این منم که ایستاده ام درابتدای یک صفحه سفیدکه قراره پربشه؛امیدوارم اینبار؛ازوقایع منتظره!  

این جمله انتهایی روهم تقدیم میکنم به مادرنازنینم: 

/کودکی هایم رادرچین دامنت جاگذاشته ام/بانوی رنگهای زنده من/بخند...باشدکه بهشت شود اردی بهشت...