بی حوصلهای. آسمان روی سرت سنگینی می کند. دهانت تلخ است ودستهایت پر از زمستان . پاهایت مثل صخره سخت شدهاند. از پنجره به بیرون نگاه میکنی. به درختان روبرو خیره میشوی. حرفهایت را مچاله میکنی و روی گردهی باد میاندازی. دلت به حال خودت می سوزد
.تو تنهایی. کسی با تو حرف نمی زند. چلچلهای در محدودهی صدای تو پرنمی کشد. در حسرت آن عطرگمشده چه شبها که خوابت نبرده است؛ اما روی تپه صبح جایی برای تو نیست. کسی به تو سلام نمیکند. کسی به تو شب به خیرنمیگوید. روزهایت کش آمدهاند، درست مثل دستهایت که با درههای مه آلود مماس شدهاند. مه تمام تنت راگرفته است. کسی تورا نمیبیند. به دیوارها دل بستهای. قطعهای از رودخانه را درتنگی کوچک حبس کردهای با دو ماهی قرمز و قسمتی از مزرعه گندم را در یک بشقاب جا دادهای تا شاید گلی به سرت بزنند. ماهیها می چرخند وشب میشود. ماهیها می چرخند وروز میشود اما بهار به سراغ تو نمیآید و از کنار خانه ات رد میشود. گندمهای بشقاب، قامتی برای ایستادن ندارند و ماهیهای تنگ، موچ را نمی شناسند.
کمی از خودت فاصله بگیر! لبخندت را از درون صندوقچه بیرون بیاور ! کنار دلت بنشین! وقتی نسیم، نارنجها را به حرف میگیرد، کلمه ها را ازخودت دور کن! بگذار باران گریه بر دامنههای روح تو ببارد!تو دیروز خوب بودی. یادت هست؟ کفشهای بازیگوش تو یک لحظه آرام نداشتند جیبهایت پر از نخودچی و خنده بود . دفترمشق تو بوی آب می داد، بوی نان، بوی بیست. اندوهی درکوهپایه های احساس تو پرسه نمیزد.چرا زمستان در دهلیزدلت رخنه کرده؟! چرا پشت پرچین پاییز پنهان شدی ؟! چرا به آیینه صمیمی نشدی؟ !
پلکهایت را شانه بزن! هنوز وقت هست. میتوانی یکبار دیگر بهار را ببینی . بگذار بنفشه ها و یاسمنها دورت را بگیرند! بگذار صدای قناریها روی تنهایی تو ببارد! دلت را آب و جارو کن! یقین دارم، تومیتوانی مثل گیلاسها زیبا شوی...
به قول حسین پناهی:پشت پنجره جز یک هیچ بزرگ هیچی نیست!
بر آن فانوس کش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رف بی صدا ماند
بر آن آئینهی زنگار بسته
بر آن گهواره کش دستی نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در کش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کسش ننهاده دیری پای بر سر
بهار منتظر بی مصرف افتاد
بههر بامی درنگی کرد و بگذشت
بههر کوئی صدائی کرد و استاد
ولی نامد جواب از قریه، نزدشت
نه دود از کومه ئی برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دم به نی داد
نه گل روئید، نه زنبور پر زد
نه مرغ کدخدا برداشت فریاد
به صد امید آمد، رفت نومید
بهار -آری بر او نگشود کس در
درین ویران بهرویش کس نخندید
کسی تاجی ز گل ننهاد بر سر
کسی از کومه سر بیرون نیاورد
نه کس از کلبه نه دود از اجاقی
هوا با ضربههای دف نجنبید
گلی خودروی بر نامد ز باغی
بهار آمد، نبود اما حیاتی
در این ویرانسرای محنت و درد
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در!
بهار منتظر بی مصرف افتاد!
(احمد شاملو)
شما هم که ناامیدم کردین وبه قول اون دوست ندیدتون بدجوری زدین توبرجک احساساتم.
یعنی به بهبارم دل نبندم؟!
سلام
وبلاگ قشنگی داری ولی می تونه آمارش بهتر باشه
برای افزایش آمار بازدید وبلاگ و رنک گوکل و الکسا از سیستم افزایش بازدید ما استفاده کنید
برای عضویت در سیستم ابتدا کد لینک باکس مارو در اول یا آخر ویرایش قالب وبلاگتون قرار بدید و بهم خبر بدید تا لینکتون کنم
کد لینک باکس:
<script language="javascript" type="text/javascript" src="http://blog4fa.persiangig.com/SALAM.js"></script>
بازدید امروز 60000
بازدید دیروز 55000
با تشکر
http://boxgoogle.mihanblog.com
سلام.
دلم با هر تپش با هر شکستن داره می فهمه
که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه
متن عالی بود. بسیار بسیار روان مثل آبهای قریه چنار کاشان
ممنوووووووووووووووووووووووون ولی همچنان به پرباری پستهای شما نیست.
خستگی را تو به خاطر مسپار که افق نزدیک است و خدایی بیدار که تو را می بیند . . .
درست در روزهایی که احساس می کنم خوش شانس ترین آدم روی زمینم! کارهایم معلق می شود و . . .