فریاد سهم من است...

سکوت کردم واژه هابه من سیلی زدند!

فریاد سهم من است...

سکوت کردم واژه هابه من سیلی زدند!

"نازیستن" یا "بیشرمانه زیستن"

یک سال دیگر هم به عمرم اضافه شد ( شاید هم کم شد) و باز فرارسیدن سالروز تولد و آغاز کشمکش ذهنی ام که بالاخره چیست در پس این برآمدن و فرورفتن ناگزیر نفس و این روزمرگی وشمارش لحظات و زندگی و چه بسا مردگی....! 

روزهای ممتدی است که این متن کتاب ابوالمشاغل نادر ابراهیمی رو میخوانم و میخوانم و حسرت در استخوانم میپیچدو من باز سرگردانتر میمانم...... 

 

"روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت:
آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم:
خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا،
در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.

حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت:
بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

گفتم:
این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن. با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند. آخر آدمی که در طول
هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد  منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟ آقای محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم. ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند." 

 

وشعر فروغ که همواره باخود حمل میکنم و در پس هر بار خواندنش درد در رگانم زوزه میکشد: 

 

"آیا شما که صورتتان را 

درپشت نقاب غم انگیز زندگی 

 مخفی نموده اید 

گاهی به این حقیقت یاس آور اندیشه میکنید   

که زنده گان امروزی  

چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند...!" 

 

ماهیها می چرخند وشب می‌شود. ماهیها می چرخند وروز می‌شود ولی این بار بهار به سراغم آمده است .بالاخره بهار را دیدم.آغوش بنفشه ها و یاسمنها رو حس کردم.بارش صدای دل انگیز قناریها را بر تنهاییم حس کردم ... 

زمان غارتگر چه بیرحمانه با خود میبرد داراییهایم را و در عجبم که چه زیبا با اوصمیمی شده ام!  

اکنون سالی و روزی گذشته است ومن همچنان نظیر سال گذشته به  آینده خوشبینم و میخرامم با آهنگش!!!!

 



یک حکایت بی پایان!

خسته نیستم؛ خسته شدن "کلیشه" است؛ کلیشه هم خواه‌نا‌خواه پای آدم رابه حوزه‌ی عمومی می‌کشاند و من در حال حاضر انسانی نیستم که عمومی شدن منافعم را تأمین کند. همین چند وقت پیش داشتم برای کسی تعریف می‌کردم که گمان می‌کنم هنوز هم به تحلیل‌ها و راه‌حل ها و مباحث عمومی معتقدم، ولی مطمئنم در این برهه‌ی خاص به آن‌ها هیچ التزامی ندارم. معنی‌اش این است که دلم راه شخصی برون رفت از بحران اختصاصی خودم را می‌خواهد؛ راه شخصی شاد زیستن خودم را. سرگرمی اختصاصی خودم را. با این تفاسیر شاید بهتر باشد بنویسم ملولم؛ ملول شدن  شاید هنوز به قدر "خسته‌شدن" یا "بریدن" کلیشه نشده باشد؛ ملول از اینکه حوزه‌ای تعریف شده برایم؛ قالبی ساخته شده که من باید در سرحدات آن قدم بزنم؛ خب من مدام سرم به دیوارهای این حوزه‌ی کذا می‌خورد. سرم درد می گیرد طبعن. زندگی‌ام درد دارد. از هر سو هم می خوانمش همان درد است.* درست که سقف زندان عقایدم آسمان است ولی برای من که پرواز را نمی‌دانم آسمان تنها یک نیلی دست نیافتنی است با چند لکه ابر خبیث. دلم می‌خواهد بدانم پشت دیوارهای این حوزه‌ی تحمیل شده چه خبر است. دلم می خواهد بدانم صدای ............. ................. ............... .............. ....... ............ . چند دسیبل است؛ دلم می‌خواهد تفاوت چلوکباب‌های ممفیس را با کباب بناب همسایه مان   کشف کنم. دلم می‌خواهد "زیرپای" ساتریا را با معیار ۲۰۶ مشکی پنج سال پیشم بسنجم. حس می کنم ملولم از رل بازی کردن برای صاحبان زندان خلقیاتم. البته رل بازی کردن شاید اصطلاح دقیقی نباشد؛ چون من برای بازی کردن تلاشی نمی‌کنم؛ ماسکی به چهره نمی‌زنم. مخاطب را نمی‌شناسم. بیشترعروسک خیمه‌شب‌بازی باورهای تحمیل شده‌ام هستم. هنوز زیاد از آن روز نگذشته؛ یک بار رفتم یکی از رسن‌های هادی‌ام را بریدم؛ برای همیشه بریدم. خودم در آینه دیده‌ام، خواب‌هایم هم گواهند که هنوز بی آن ریسمان لنگ می‌زنم؛ اما خودم فکر می‌کنم خوش لنگ می‌زنم؛ راه رفتن بی قواره‌ام را دوست دارم چون حالا دیگر یک ریسمان کمتر دارم. اصلاً ریسمان ها هولناک‌اند حتی وقتی نباشند؛ ولی مهم این است که قرینه‌شان را هم بیابی؛ قطعش کنی. همه‌‌شان را نه! فکر کنم می‌دانم عروسک خیمه شب ‌بازی بی بند جایش کجا باشد....

ایستگاههای دوچرخه سواری اصفهان هم مردانه شد...

؛فرمانده انتظامی شهرستان اصفهان گفت: «نیروی انتظامی با دوچرخه‌سواران بانو در سطح شهر تحت عنوان بدحجابی به صورت ارشاد و تذکر برخورد می‌کند.»؛

چند روز پس از اعلام نگرانی نشریه «عبرت‌های عاشورا» درمورد وضعیت ایستگاه‌های دوچرخه سواری در سطح شهر اصفهان و ابراز تاسف از دوچرخه سواری زنان و دختران، مدیران شهری اصفهان با اعمال ممنوعیت تحویل دوچرخه به بانوان، نسبت به این ابراز نگرانی‌ها پاسخ مثبت دادند و با نصب اطلاعیه‌ای در ایستگاه‌های دوچرخه سواری تاکید کردند: « به منظور حفظ و رعایت شئونات اسلامی از تحویل دوچرخه به بانوان محترم معذوریم ». گفتنی است که چند روز پیش نشریه عبرت‌های عاشورا در مطلبی با عنوان «بی توجهی به نظر علماء، چرا؟!نوشته بود:

« افتتاح یک ایستگاه دوچرخه‌سواری توسط شهرداری در محوطه میدان امام (ره) باعث شده است که برخی از توریست‌های خارجی، مسافران داخلی، و حتی خانواده های حاضر در میدان، اقدام به دریافت دوچرخه از این ایستگاه و قرار دادن آن در اختیار زن و دختران همراه خود نموده و از این منظر، صحنه های بسیار نگران کننده و ناهنجاری را در این میدان مقدس به وجود آورده است. در این مسیر، متاسفانه تذکرات قبلی علما و دلسوزان به مسئولان ذیربط در مورد عدم جواز شرعی و قانونی دوچرخه سواری بانوان، نه تنها ثمری نداشته بلکه با افتتاح این ایستگاه در میدان امام ( ره ) زمینه ای جدی برای این عمل خلاف شرع و عرف، به وجود آمده است. اکنون مسئولان محترم شهرداری باید پاسخ دهند که در کنار افتتاح این ایستگاه ها، چه تمهیدی برای جلوگیری از سوء استفاده ها و استفاده زنان و دختران اندیشیده‌اند و چرا نسبت به مخالفت علماء و مردم متدین بی توجهند. به نظر می‌رسد، جمع آوری سریع این ایستگاه در میدان امام ( ره ) و عدم تکرار چنین مواردی، از اولویت های است که مسئولان شهرداری باید به آن توجه کنند».

  ؛کلمه اولویتهای شهرداری در این متن بیش از هر چیز تصویر کودکان کار وکارتن خوابهاو...توی  ذهنم مجسم کرد;بدبه حال ما که اولویتهارو فراموش کردیم...

 این مقررات  نه تنها در ایستگاه دوچرخه سواری میدان نقش جهان بلکه در سایر ایستگاه‌های سطح شهر نیز اعمال شده است.   

احکام آقایان اخلاق را در خصوص دوچرخه سواری بانوان در ذهن مرور میکنم: 

سیستانی: باید مصالح عمومی و عفت عمومی را رعایت کرد.

بهجت: مشتمل بر مفسده است اجتناب شود.

تبریزی: در معرض دید عمومی که جلب نظر می کند یا خلاف عفت است جایز نیست.

 . 

اونقدر عصبی ام که توانایی تحلیل رو از دست دادم.کاش یکی رابطه مفسده و دوچرخه رو واسم روشن میکرد!!! 

 

تب نوشته!

آلدوس هاکسلی یک جایی که یادم نیست می گوید: " در عشق همیشه یکی دوست می دارد و یکی دوست  داشته می شود".  
این جمله از سالهای دور توی ذهنم مانده آنوقتی که هیچ تصوری از عاشقی توی ذهنم نبود. همیشه هم فکر می کردم در یک رابطه ی عاشقانه به شرط رابطه بودن و عاشقانه بودن لاجرم دو طرف ماجرا مشارکت دارند، گیرم به کیفیت متفاوت... این روزها به جان و دل درک می کنم که هیچ توازنی در کار نیست، هیچ برابری در کار نیست، هیچ تشابهی در کار نیست، که هارمونی در حکم ایده آل یک رابطه است نه حقیقتش. شاید رنج از همین جاها بیاید...

دلم برای بهارتنگ است...

بی حوصله‌ای. آسمان روی سرت سنگینی می کند. دهانت تلخ است ودستهایت پر از زمستان . پاهایت مثل صخره سخت شده‌اند. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنی. به درختان روبرو خیره می‌شوی. حرفهایت را مچاله می‌کنی و روی گرده‌ی باد می‌اندازی. دلت به حال خودت می سوزد  

.تو تنهایی. کسی با تو حرف نمی‌‌ زند. چلچله‌ای در محدوده‌ی صدای تو پرنمی کشد. در حسرت آن عطرگمشده‌ چه شبها که خوابت نبرده است؛ اما روی تپه صبح جایی برای تو نیست. کسی به تو سلام نمی‌کند. کسی به تو شب به خیرنمی‌گوید. روزهایت کش آمده‌اند، درست مثل دستهایت که با دره‌های مه آلود مماس شده‌اند. مه تمام تنت راگرفته است. کسی تورا نمی‌‌بیند. به دیوارها دل بسته‌ای. قطعه‌ای از رودخانه را درتنگی کوچک حبس کرده‌ای با دو ماهی قرمز و قسمتی از مزرعه گندم را در یک بشقاب جا داده‌ای تا شاید گلی به سرت بزنند. ماهیها می چرخند وشب می‌شود. ماهیها می چرخند وروز می‌شود اما بهار به سراغ تو نمی‌آید و از کنار خانه ات رد می‌شود. گندمهای بشقاب، قامتی برای ایستادن ندارند و ماهیهای تنگ، موچ را نمی شناسند

کمی از خودت فاصله بگیر! لبخندت را از درون صندوقچه بیرون بیاور ! کنار دلت بنشین! وقتی نسیم، نارنجها را به حرف می‌گیرد، کلمه ها را ازخودت دور کن! بگذار باران گریه بر دامنه‌های روح تو ببارد!تو دیروز خوب بودی. یادت هست؟ کفشهای بازیگوش تو یک لحظه آرام نداشتند جیبهایت پر از نخودچی و خنده بود . دفترمشق تو بوی آب می داد، بوی نان، بوی بیست. اندوهی درکوهپایه های احساس تو پرسه نمی‌زد.چرا زمستان در دهلیزدلت رخنه کرده؟! چرا پشت پرچین پاییز پنهان شدی ؟! چرا به آیینه صمیمی نشدی؟ 

پلکهایت را شانه بزن! هنوز وقت هست. می‌توانی یکبار دیگر بهار را ببینی . بگذار بنفشه ها و یاسمنها دورت را بگیرند! بگذار صدای قناریها روی تنهایی تو ببارد! دلت را آب و جارو کن! یقین دارم، تومیتوانی مثل گیلاسها زیبا شوی...

سیمایی خالی از صدای مردم

شایعه‌ای که پارسال پیچیده بود امسال درست از کار درآمد. پارسال می‌گفتند که ربّنا پخش نخواهد شد که شد ولی نه مثل سابق؛ یعنی کمتر و گاهی فقط از یکی از شبکه‌ها پخش می‌شد. این را که می‌گویم بزرگ کردن یک نکته‌ی کوچک نیست، محمّدرضا شجریان بزرگترین چهره‌ی زنده‌ی موسیقی ما و یکی از سرآمدان عرصه‌ی فرهنگ معاصر است که هنر والا به اضافه‌ی منش و شیوه‌ی زندگی همراه با اعتدالش به وی جایگاهی منحصر به فرد نزد نخبگان و مردم بخشیده است. 

همین اعتدال مدخل خوبی برای نگاه به موضوع است. او جایی تعریف می‌کرد که همراه با دخترش و یکی از مسؤولان فرهنگی سابق در یکی از رودهای اروپا به قایق‌سواری پرداخت، قایق باریک بود و مهارش دقّت زیادی می‌طلبید. شجریان و فرزندش در یک قایق و آن مسؤول و همراهش نیز در قایق دیگر. تا رسیدن به مقصد، قایق همسفرانش بارها در آب واژگون شد ولی او توانست بدون خیس شدن به مقصد برسد. آن مسؤول پس از رسیدن به مقصد به وی گفت که حالا توانستم راز ماندگاری و موفّقیّت تو را دریابم و آن هم این توانایی در داشتن اعتدال در زندگی است، چیزی که بسیاری از آن محرومند. در ابتدای غائله‌ی انتخابات او نیز مانند همیشه از عرصه‌ی سیاست فراری بود و کاری به جناحهای سیاسی نداشت امّا وقتی راهپیمایی‌های عظیم خرداد راه افتاد، به این تشخیص رسید که این بار بحث این حزب و آن حزب نیست و گروهی که از دید وی و بسیاری دیگر می‌شد نام «مردم» بر آنان گذاشت به میدان آمده‌اند این چنین بود که به میان آنها آمد و آهنگی برای آنان خواند که سرود سبز اعتراض ایران شد. 

او به این نتیجه رسید که در آن غوغا جانب معترضان را بگیرد و گرفت و پای آن هم در گفتگوهای بعدی ایستاد. چه چیز به او این جسارت را بخشید که چنین کند؟ وابسته نبودن چه از لحاظ مالی و چه حرفه‌ای به حاکمان شاید مهم‌ترین دلیل است که وی را بی هیچ نگرانی از عواقب تصمیم‌ها و سخنهایش به این کار وامی‌دارد، طبعاً کسی که به هر طریقی وابستگی فکری، مالی، شغلی و جز آن به یک شخص یا نظام داشته باشد، نمی‌تواند آن چنان که باید ضدّ آن کس یا ساختار اعتراض کند.

فقط او نیست، امثال سراج‌ها هم که با مشکل مواجه می‌شوند که نه به دلیل فتوای فلانی درباره‌ی موسیقی بلکه به دلیل حضور درچنین مجالسی است. او و کسانی مانند او به درستی دانسته‌اند که الآن هنگامه‌ی آزمایش و امتحان است و صراحت و قاطعیّت می‌طلبد؛ در عجبم از کسانی که می‌پندارند با یکی به میخ و یکی به نعل زدن و ادای میانه‌روی و اعتدال در آوردن هم حاشیه‌ی امنیّتی برای خود فراهم می‌کنند، هم آبرویی برای خود می‌خرند؛ آنان زمانی پی به اشتباه محاسبه‌ی‌ خود- با تمامی معانی مثبت و منفی این واژه- می‌برند که حتماً خیلی دیر خواهد بود. 

سه روز از ماه رمضان گذشت و صدای شجریان از هیچ شبکه‌ای شنیده نشد. صدای شجریان مایه‌ی اعتبار صداوسیمای فرقه‌ایست، نه عکس آن. آنان با رویکرد آشنای طرد مخالف، خود را بیش از پیش تنها و رسانه‌‌ی خویش را کم‌مایه می‌کنند. از شما چه پنهان از پخش آن از این رسانه اصلاً راضی نبودم و چه خوب که حالا خود چنین کرده‌اند که در حقیقت تا همین حالا هم بابت پخش بی‌مجوّز صدای او به او خیلی بدهکارند. یک پیامد دیگر این قضیّه این است که صدای محمّدرضا شجریان از این پس به یکی دیگر از خطّ قرمزهایی بدل می‌شود که دیگران را به شکستن خود دعوت می‌کند؛ تا دیروز پخش ربّنای او در فضای عمومی معنای خاصّی نداشت ولی از امروز چرا.

این آخرین من...

 می گوید: دلم برای خودم تنگ شده! 

می گویم: مگه دوری از خودت؟ 

می گوید: خیلی...خیلی... 

غبطه میخورم به حالش.روزهاست درگیرم باخودم.دلم میخواهد لمحه ای رها باشم از این همه آوار خودم بر این لحظه ها.این همه من متکثری که جلوتر از خودم حرف میزنند سکوت میکنند اخم میکنند میخندند . 

منهایی که دست وپا به زنجیر راه میبرندم.من های گذشته.....من های نیامده.... 

از دست خودم خسته ام...  

 

 

 

 



 

چقدرخوبه...

چقدر خوبه که بچه های امروز٬همین وروجک های زیر سن مدرسه٬شبیه ما و  
 
نسل قبلی  ها و قبلی ها(تا الی پدر مادر ِ پدر مادرهامون ) نیستن..که بلدن بیهوا  
 
 ببوسن  و بغلکنن..بلدن بدون اینکه زبونشون سنگین بشه و سختشون باشه راحت  
 
بگن که "دوسِتدارم"..."میشه به من اخم نکنی؟"‏... 
 
چقدر خوبه که بیماری ِ سکوت و محبت های از نوع ِ" خودت باید بفهمی" داره  
 
ریشه کن میشه...
  
 
  
 

 
  
 

یک گزارش یک ساله

وقتی به عکس جعفر پناهی پس از آزادی نگاه می کنم، همان که سه رخ همسرش را در کنار نیمرخ او می بینیم، یک چیز برای من آشکار می شود: طبقه متوسط ایران در یک سال گذشته از قید و بند تظاهر مسالمت جویانه‌ای که نسبت به رعایت ارزش‌های نظام اسلام‌گرا داشته رها شده است. سابقه ندارد که در سی سال گذشته ما عکس همسر یک چهره عمومی جامعه خود را بی حجاب ببینیم؛ یعنی همانطور که هست بی رعایت ظواهر اجبارشده.

وقتی عکس آزاد و بانشاط فاطمه معتمد آریا را در جشنواره کن می‌بینم حس می‌کنم او همان حسی را دارد که همسر جعفر پناهی دارد. کمی پیش از او گلشیفته از این تظاهر خود را رها کرده بود. آخرین باری که او را متظاهر به نشانه‌های اجباری نظام دیدیم در کنفرانس خبری فیلم «به خاطر الی» در جشنواره فیلم برلین بود که روسری سرش کرده بود به این امید که فیلم با بهانه جویی در باره حجاب هنرپیشگانش از اکران در ایران محروم نشود. .
رها شدن بی بازگشت
به نظرم آنچه دستاورد بزرگ طبقه متوسط ایران در یک سال گذشته بوده است رها شدن یکباره و بی بازگشت و خداحافظی با ارزش‌های اجبارشده نظام  حاکم است. و این را بیش از همه و آشکارتر از همه، زنان نشان داده‌اند.

سال گذشته سال هولناکی بود اما کسی آن را به عنوان سال هول ثبت نکرده و فرایاد نمی آورد. برعکس سال شکست هول بود. سالی بود که هول با همه ابهت خود به میدان آمد تا شکست بخورد. سال پایان سی سال ستم بود. سال پایان سازگاری با نوآمدگانی بود که امید می رفت دیر و زود تغییر کنند. اما هر چه گذشت هسته سخت تر آن سرسخت تر شد و روی به حذف دیگران آورد.

زن خانه / زن خیابان
یک سال گذشته باعث شد طبقه متوسط ایران یک‌بار دیگر متولد شود؛ خود را چونان یک گروه بزرگ و همبسته اجتماعی به جا آورد و ارزش‌های خود را با صدای بلند فریاد کند: رای من کو؟ یعنی من هستم و نمی توانی مرا نادیده بگیری. دیگر نمی توانی.

دختران و زنان ایرانی در سال گذشته به نحوی شگفت انگیز به پیشگامان رهایی تبدیل شدند. دخترانی که در خیابان دوشادوش پسران و مردان و دوستان و همسران و برادران خود اعتراض کردند درگیر شدند کتک خوردند زندان رفتند، نشانه تحول مهمی در ایران اند. در مقابل آنها کسانی ایستاده اند که فکر می کنند 
اگر ایران زنان اش را به خانه برگرداند و از الگوی عربستان پیروی کند مسائل بسیاری حل می شود..این دو نوع نگاه است که تاریخ دوازده ماه گذشته را به عنوان اوج یک تقابل سی ساله رقم زده است.

.صمیمیت به جای سوء ظن
این هنر اشتراک هنر بزرگ سال گذشته بوده است. این شبکه‌های اجتماعی این فیس‌بوک و گوگل خوان و وبلاگ‌ها و وبسایت‌های رنگارنگ و این حمایت‌ها و نشست‌ها برای فریاد کردن درد مشترک، یک درد مزمن شده دیگر ما را هم چاره کرده است. جامعه ایران تا همین سال‌های اخیر جامعه‌ای بی مرکز شده بود. فشار سخت و همه جانبه نظام . همه را ذره ذره و فرد و فرد کرده بود. هر کسی سر به لاک خود برده بود. این جامعه بی مرکز در سال گذشته دوباره همبسته شد. مرکزیت یافت. و این مرکزیت جدید هیچ ربطی به سانترالیسم دموکراتیک که در اوایل انقلاب در شماری از گروه‌های سیاسی تبلیغ می شد نداشت. این مرکزیتی بی مرکز بود. هم بود و هم نبود. این شیوه تازه در یافتن یکدیگر و قرار گذاشتن با کسان نادیده بسیار، جامعه ایرانی را به یک شبکه بزرگ خانوادگی تبدیل کرد. همه هم را می شناختند ولو یکدیگر را ندیده بودند. صمیمیت اجتماعی دستاورد بزرگی بود در جامعه‌ای که سی سال در ان سوء ظن دمیده شده است

مردمی که به رای عمومی تسلیم می شوند / نمی شوند
در سال پار رمز معماهای بسیار گشوده شد. معلوم شد این مردم که نظام مدعی آن است، نماینده همه مردم نیست. این آگاهی به دست آمد که مردمی که گوش به نظام سپرده اند همان مردمی نیستند که دنبال رای خود می گردند. بعد از سی سال سرکوب، گروه‌های نوگرا و ترقی‌خواه جامعه ایران با این حقیقت روبرو شدند که دیگر تعلقی به «نظام» ندارند، زیرا این نظام تعهدی به آنها ندارد و متعلق به مردم دیگری است؛ مردمی که در اقلیت اند اما در قدرت ریشه دارند و قرار ندارند به رای عمومی تسلیم شوند. مردمی که با اتوبوس و تحت الحمایه جمع می‌شوند و گردهمایی‌های سازماندهی شده دولتی را رنگ می‌دهند در مقابل مردمی که بی رسانه فراگیر قرار و مدار می‌گذارند و در عین خطر خودجوش جمع می‌شوند. آن مردم به حذف این مردم می اندیشند و این مردم به جامعه ای که همه مردم در آن سهم و نقش داشته باشند.

پایان عقل مشترک، ظهور ضدعقل
در سال گذشته ما بتدریج فراگرفتیم که دیگر از رفتار ضدعقلانی نظام  تعجب نکنیم. دریافتیم که ما و آنها ارزش مشترکی نداریم. زبان مشترکی هم نداریم. و ناچار عقل مشترکی هم میان ما نیست. پس آنچه نخبگان آنها می‌‌کنند و در پیروان خود می‌دمند یکسره با معیارهای عقل ما ضدیت دارد. و این را ایشان، دیگر انکار هم نمی‌کنند.

آنها خود را به عنوان «ضد ما» که به دنبال امر مدرن و آینده ای نو هستیم تعریف کرده‌اند. آنها از اساس خود را به عنوان ضدعقل ما، ضدعقل مدرن، تعریف کرده اند و بدان مباهی اند. پس هر چه می‌گویند به دهان ما مزه نمی‌دهد و هر چه می‌کنند از چشم ما بی ریخت و بی اندام است. منحط است. .چه مدیریت و دیپلماسی شان. زبان رسانه ای شان. تصمیم های کلان فرهنگی و آموزشی شان. نحوه پول خرج کردن شان. و هر چیز و همه چیزشان. حتی وقتی از غزه و لبنان حرف می‌زنند زبان شان منحط است. زیرا انحطاط همان پشت کردن به ارزش‌های طبقه متوسط ایران است. پشت کردن به مدرنیته است. خط فارق ما مذهب و کفر نیست. غزه و لبنان نیست. خط فارق ما گشودگی به جهان نو در مقابل دشمنی با جهان نو است.

حاشیه‌ای که متن را گروگان می خواهد
رهبر سبزها بارها گفته است که مساله اصلی «آگاهی» است. آنچه ما به دست آوردیم آگاهی دردناکی بود اما همزمان شیرین و شورانگیز. ما فرصت یافتیم که با ارزش‌هامان زندگی کنیم و ارزش زندگی کردن را یادآوری کنیم. ما فرق خود را با آنها که ما را ساقط از زندگی می خواهند و به آسانی ما را با دهها برچسب از شمار مردم ایرانی کنار می گذارند، اکنون بهتر از هر زمان دیگری در سی سال گذشته و در یک صد سال گذشته می دانیم. . کسی که پشت به دنیای مدرن و دستاوردهای آن کرده باشد تنها می تواند در حاشیه زندگی کند در پناه همان امر مدرن. اما متن نمی‌تواند باشد.

بیرون آمدن از انحطاط سی ساله
ایران، گذشته از روسیه، بزرگترین جمعیت شهرنشین را در منطقه دارد و از این جمعیت بیشترین شمار روزنامه نگار و فعال سیاسی و حقوق بشری و دانشجو و فیلمساز و نویسنده و وبلاگ نویس راهی زندان و تبعید شده است. ایران زندان طبقه متوسط است. کافی است که به کولونی‌هایی که از آوارگان و مهاجران ایرانی در مالزی و دوبی و تورنتو در همین ده ساله اخیر شکل گرفته نظر کنیم تا بدانیم نظام در ایران با چه کسانی دشمنی می‌کند.

طبقه متوسط هنوز در حال تحول و تحصیل آگاهی است. این تحول در جهت احیا و پالایش ارزش‌های طبقه متوسط شهرنشین است. با این حساب سال گذشته مقدمه بیرون آمدن ما از انحطاطی است که در سی سال گذشته شاهد آن بوده ایم. هرقدر قهرمانان شهروندمداری ایرانی برای سربلندی این ارزش‌ها و همراه کردن مخالفان تلاش کردند  مافیای قدرت  در سرکوب آن کوشیدند. اما هر چه در ظاهر قدرتمندتر به نظر آمدند در عمل بیشتر ضعیف شدند تا دیگر چیزی جز زور و تزویر و زبان یاوه گویی و چماق پرونده سازی برایشان نماند. یعنی همان که از آن 22 خرداد تا این 22 خرداد دیده ایم.

فتح سبز باغ
طبقه متوسط ایران در سال گذشته خود را به عنوان طبقه پیشرو و آینده دار ایران نشان داد. این طبقه در طی یک سال، آینده صدساله ایران را بازخرید و چشم اندازی را ایجاد کرد که در آن بتوان به ایرانی آباد و مدرن و آزاد و صلح طلب و پذیرفته در جهان فکر کرد. جهان همین را در جنبش سبز ایرانیان دید که در کنار آن ایستاد. جنبش سبز جنبشی تحول خواه و جهان‌گرا ست. یک سال گذشته توانست ایران را از بی آیندگی نجات دهد و رویای تازه‌ای برای ایرانیان رقم زند. مردمی که رویا داشته باشند ان را به دست خواهند آورد.ما سرانجام از پس سی سال، «حقیقت را در باغچه پیدا کردیم.»

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است  

زنان بی زبان؛زبان بی زنان

بدون شک یکی از شرم آورترین تجربه های بشری، کشتار اجتماعی زنان است. “زنان” به عنوان موجوداتی که تنها در دایره المعارف مردانه معنا و مفهوم پیدا کرده، و فردیتشان در باور نظام مردسالارانه چهارچوب بندی و گزینش شد، بزرگترین قربانیان بی چون و چرای جنگ های جنسیتی در طول تاریخ هستند. اگر چه بوده اند، مردانی که زنان را مورد لطف و عنایت خویش قرار داده و ایشان را به پست و مقام والایی رسانیده، اما در هر حال، باز هم نیرویی از جنس مردانه بوده  که کرم و بخشش خود را شامل حال زنان کرده است.

از یک طرف، یکی از تاسف بار ترین نکاتی که در سیر حرکتی فرهنگ جامعه ی ما همواره نور بالا می دهد، به سخره گرفتن برخورد غیر انسانی اعراب پیش از اسلام با زنان سرزمینشان است. نکته ای که پس از ذکرش، مخاطب را به این فکر فرو می برد که ایران، همان بهشتی است که زیر پای زنان است! این ایرادگیری به ساختار فرهنگ دیگری و در عین حال، عدم رعایت آن در فرهنگ خودی، همواره باوری کاذب را حول مفهومی پارادوکسیکال و از درون خالی، ایجاد کرده است. باوری که از احترام به مقام زنان سخن می راند، و منزلت ایشان را در فرهنگ خودی، هماره برتر از سایر فرهنگ ها می پندارد. زمانی که این باور کذب را در گوشه ی  تصویر واقعی جامعه ی خود قرار می دهیم، و زمانی که برنامه ریزی آگاهانه ی مردانه را جهت حذف فیزیکی زنان و خانه نشین کردن ایشان می بینیم، بیش از پیش به تنه ی  فاجعه ای نزدیک می شویم که ریشه اش را با دستان خویش پروراندیم.

درک صحیح این مساله که ما در جامعه ای روزگار می گذرانیم که غیر اخلاقی ترین فحش هایش، الفاظ رکیک زن ستیزانه است، می تواند تا حدی ما را با ارتکاب جنایتی که ناخواسته تکرار می کنیم، آشنا سازد. بدون شک، یکی از دردناکترین لحظات زندگی هر مردی، زمانیست که شخصی ناموسش را زیر سوال می‌برد. به راستی چرا در چنین لحظاتی خون مرد به جوش می آید؟ آیا اگر “زن” به عنوان موجود و کالایی متعلّق به “مرد” تلقّی نمی شد، باز هم چنین برخوردی را از طرف مردان شاهد بودیم؟

استفاده‌ی ابزاری زبان از زنان، ما را به سمتی سوق می دهد که در چگونگی شکل گیری زبان و ادبیات جامعه ی خود تردید و نسبت به مردانه بودن آن نیز مشکوک شویم. زبانی که “زنان” را در بهترین حالت همچون مردانی با شهامت و قابل ستایش یاد می کند. زبانی که نمی گذارد زن، زن باشد، و معنای او را در آوای برآمده از حنجره‌ی مرد جستجو می‌کند. چنین زبانیست که باور غلط فرهنگی ما را نسل به نسل، از دهان‌ها خارج ساخته و بر ذهن فرزندان آینده می افشاند. چنین زبانیست که وقتی کلماتش در زبان زنان می چرخد، آنها را بدون آنکه بدانند، به گروگانهای جامعه‌ی مردسالار تبدیل می کند. جامعه ای که زن را، با شخصیتش، یکجا از تاریخ دزدیده و هیچگاه نیز به روی خود نیاورده است.

در مقابل این تاریخ مردسالارانه ی غارتگر، مدام از خود می پرسم: چرا زنان جامعه ی من باید یک میلیون امضا جمع کنند؟ این امضاها چه چیزی را نشان خواهند داد؟ گاهی به این پاسخ می رسم که شاید نگاه مردانه، سوای از کیفیت اصل جریان، تقابل چنین کمیتی را نیز هیچگاه تجربه نکرده است. شاید باور اینکه یک میلیون زن و مرد، در دفاع از حقوق زنان جامعه ی خویش به پا خیزند، برای ذهن مردانه غیر قابل تصور باشد. پس، این یک میلیون امضا، جدای از هر هدف دیگری، در ابتدا به جنگِ باورها خواهد رفت. باور زن ستیزی که در وهله‌ی اول ناشی از تفکر خام قدرت برتر مردان است، در جدال با باور روشن ضمیر پذیرش زنان به عنوان موجوداتی مستقل و برابر با مردان، زیر امضاهای آگاهانه ی جامعه ی انسان مدار، له خواهد شد. پارادایمی که تا چند سال پیش از سوی جامعه ی زنان نیز تا حدی حمایت می شد، اکنون در حال فروپاشیست و به صراحت می توان نوید فردایی با ۲ برابر انرژی فعلی را دارد. جامعه ای که زن، زبان خودش را دارد و دیگر بی زبان نخواهیم خواندش. جامعه ای که مردان در صف عذرخواهی تاریخی از ستم های وارده بر زنان، از دیگری سبقت گرفته و میلیونها امضا جهت پذیرش بیانیه ی انسان مداری و جبران گذشته ی تلخ در آینده ای شیرین، جمع خواهند کرد.

تا تحقق آن روز، من به عنوان یک مرد، با کمال افتخار از زنان تاریخم عذرخواهی می‌کنم تا اینگونه به استقبال جامعه ی برابر آینده ام رفته باشم.  

؛نوشته هایی از شاهین جانپاک؛

یک آغازاردیبهشتی...

گربدینسان زیست باید پست 

من چه بی شرمم اگرفانوس عمرم رابه رسوایی نیاویزم 

بربلندکاج خشک کوچه بن بست من 

 

گربدینسان زیست بایدپاک 

من چه ناپاکم اگرننشانم ازایمان خودچون کوه 

یادگاری جاودانهبرترازبی بقای خاک 

 

تولد؛زندگی؛مرگ 

واژه هایی آشناونامانوس! 

تولدناخواسته:مرگ ناخواسته وزندگی؛شایدبازهم ناخواسته! 

همیشه معتقدبودم که این تو نیستس که به دنیا می آیی بلکه این دنیاست که باهمه عظمتش تورودربرمیگیره... 

برعکس خیلیا که دوست دارن روزتولدشون اطرافشون شلوغ باشه ؛دوست دارم روز تولدم فقط انزوااختیار کنم وفکرکنم؛به خیلی چیزاوخودمو به شدت بازخواست کنم. 

این بودکه امسال هم تنها البته به معنای فیزیکی آن!رفتم کنارزاینده رودواندیشیدم ؛اونقدرکه داغ کردم! 

روزتولد؛البته اگه تولدی باشه؛فرصت خوبیه که ازخودت چندتاسوال بپرسی؛اینکه بالاخره هدف ازاین خلقت چی بود؛اومدی چیکارکنی؛قراره به چی برسی واگه جاده زندگیت دنده عقب داشت کجاهاعقب میکشیدی؛کجامیزدی به فرعیوکجاهاکلادورمیزدی!!! 

بزرگترین تفاوتی که امروز بااولین روز زندگیم داره اینه  که امروزخیلی چیزارومیدونم؛میفهمم والبته این دانستن همیشه بزرگترین غم زندگیم بوده! 

سالی که گذشت ؛به جرات میتونم بگم غیرمنتظره ترین سال زندگیم بود؛آشناییهای غیرمنتظره؛جداییهای غیرمنتظره ووقایع سراسرغیرمنتظره! 

به هرحال دفترزندگیم یه ورق دیگه هم خوردواکنون این منم که ایستاده ام درابتدای یک صفحه سفیدکه قراره پربشه؛امیدوارم اینبار؛ازوقایع منتظره!  

این جمله انتهایی روهم تقدیم میکنم به مادرنازنینم: 

/کودکی هایم رادرچین دامنت جاگذاشته ام/بانوی رنگهای زنده من/بخند...باشدکه بهشت شود اردی بهشت...

۲۱فروردین:مرگ زاپاتا

بسیاری از ما ایرانیها امیلیانو زاپاتا رابه خاطر فیلمی میشناسیم که درباره زندگی اوساخته شده ونامش ؛زنده باد زاپاتا؛است. 

اویکی از انقلابیون معروف جهان است که در اوایل قرن بیستم برعلیه دیکتاتوری دیازدرمکزیک قیام کرداما سرانجام مثل بسیاری از افرادانقلابی به خاطر خیانت یارانش در دام افتاد وکشته شد. 

 

زاپاتا در سال ۱۹۱۹زمانی چشم از جهان فرو بست که تنها ۴۰ سال داشت.زاپاتا بر ضدنظام دیکتاتوری وفساداداری وقضایی  به پاخاست وکوشیدتاحقوق از دست رفته مردم رابه آنها یادآوری کندوطومارفسادوظلم رادرهم پیچد. 

 

زاپاتا عضوانتخابی انجمن یک روستا بودوزمانی که دید دولت به پیشنهادهای انجمن اعتنا نمیکند دست به مبارزه مسلحانه زدواعلام کرد که مبارزه مسلحانه بادولتی که به حقوق مردم توجهی ندارد منطقی است.رادیکال شدن روزافزون زاپاتاوترس ازفراگیرشدن افکاراو وقوع انقلابهایی چون انقلاب روسیه باعث شدکه نقشه توطیه قتل اوطرح شود.طبق این نقشه یکی از افسران ارشد ارتش مکزیک اعلام تمایل کرده بود که به زاپاتا بپیوندد.سپس زاپاتا را دعوت کردند که بااین فردمذاکره کندوازشرایط او آگاه شودکه هنگام نزدیک شدن زاپاتا به محل مذاکره اورا به گلوله بستند 

.

درباره تاثیردرادبیات

مدتی طولانی درگیر مسیله تاثیرپذیری ومتعلقات آن بودم.به طوری که به دغدغه ای نگران کننده برایم بدل شده بودوالبته همچنان هست...شایددلیلش این است که همواره به دنبال انسانهای بادیدگاههای خاص دراطرافم میگردم وسعیم برآن است که وقتم راصرف شنیدن دیدگاههایشان کنم والبته این امراخیرا درمن داغترشده است.بطوری که احساس میکنم دچار نوعی آشفتگی درافکارشده ام ویک خلوت را_ولو کوتاه_ لازم میدانم.بگذریم... 

 

 این پست خلاصه ای است از مقاله "درباره تاثیردرادبیات" که آندره ژید درمجمع libre esthetique بروکسل درقالب یک سخنرانی به آن پرداخته بود. واما آندره ژید ...  

 

احتمالااکثرشمااین نویسنده بزرگ رابااثرماندگارش "مایده های زمینی"میشناسیداما کسی که میخواهد ژیدرابشناسدبایددردرجه اول یادداشتهای اورابخواندکه ژیدواقعی راباچهره نگران- تردیدهاومجموعه فراراندیشه هایش درخلال صفحات آن پیداکند.درهردورانی هرسرنوشتی که آثاراوپیداکندشخصیت اوفراموش نخواهدشد. 

 

 اودرابتدای این مقاله مدح "متاثر" را میگویدوسپس مدح "تاثیر" را. دلیل این تقدم"متاثر"را اینگونه بیان میکند که "مردبزرگ(که آنرا" موثر"مینامد) اگربخواهدبی آنکه درکسی تاثیرکندآثارخودرابه وجودبیاورد چون ازنتیجه اندیشه های خودآگاه نیست نمیتواندصاحب فکرقاطعیشود." وسخن گفتن راجع به تاثیرات اشخاص رامشکلترین شکل سخن گفتن میداند چرا که معتقداست اینها تاثیراتی است که معمولا مقابلشان مقاومت میکنیم ویامدعی هستیم که مقاومت میکنیم! ودریک عبارت کوتاه تاکید میکند که تاثیرات هرچه عده شان کمترباشدقویترندو به عنوان مثال میگوید:" اگرهیچ وسیله ای برای منصرف ساختن خودمان ازبدی هوانداشته باشیم کوچکترین رگبارهابه شدت ناراحتمان میکند." 

 

 درادامه تاثیررابه دونوع دسته جمعی وخصوصی طبقه بندی میکندومعتقداست که نوع اول فردرابه صورت نمونه ای از اجتماع پایین می آوردونوع دوم فردرادرصف مقابل جامعه قرار میدهد. اودریک حالت جامعتر تاثیرات رانسبی میداندومیگوید : " آنهارابه انواع آینه میتوان تشبیه کرد که نه چهره مارادقیقا و آنطورکه هست بلکه آن صورت مخفی مارانشان میدهد.هانری دورنیه میگفت : (آن برادردرونی که تو هنوز نیستی. ) من آنرا میتوانم کاملابا شاهزاده یکی از نمایشنامه های مترلینگ تطبیق کنم که آمده است شاهزاده خانم ها رابیدار کند.چه بسا شاهزاده خانم های خفته ای که در درون ما هستند که ازوجودشان بی خبریم ومنتظرندکه یک تکان یک صدا یا یک کلمه بیدارشان سازد." درچندین جا به این مهم اشاره میکند که تاثیر چیزی را نمی آفریند بلکه بیدارمیسازد.  

 

وسپس به حساسترین نکته مطلب میرسد که همان "تاثیرات انسانی" است.واینچنین ادامه میدهد : "تاکنون تاثیردرنظرما وسیله ای برای غنای شخصی جلوه میکرد.امادراینجا انسان حالت دفاعی به خود میگیردو میترسدواز آن پرهیز میکند (به خصوص در عصرما)دراینجا تاثیر چیز شومی شمرده میشود و آنرانوعی سوئ قصدبرضدخودمان ونوعی جنایت در قبال شخصیتمان میشماریم. زیرابه خصوص دراین روزها بی آنکه "مسلک انفرادی"داشته باشیم هرکداممان ادعای "شخصیت" میکنیم. به محض اینکه این شخصیت کمی متزلزل شود به محض اینکه درنظرخودمان یا دیگران کمی بی ثبات وضعیف جلوه کند ترس از دست دادن آن بر ما مسلط میشود وواقعی ترین شادیهای زندگی را برهم میزند. ترس از دست دادن شخصیت!"  

 

وسپس اشاره میکند که عده ای نمیخواهند آثار دیگران را بخوانندچرا که میترسند تحت تاثیر قرار گیرند وانتقاد میکند که : "تصدیق میفرمایید که انسان بایدبه درجه عالی ونهایی کمال رسیده باشد تا خیال کند که اگرتغییر کندخراب خواهد شد." (دیگراین شما وتعریف شما از کمال...!) 

 

 ژید کسانی را که ازتاثیرها میترسندوخودراازآنها میرهانندبطورضمنی معترفان به فقر روحی میخواندومیگوید که هیچ چیز تازه ای نیست که بر آنهاکشف شودزیرا که آنان با هیچ چیزی گه آنان را به کشف رهبری کندحاضربه همراهی نیستند. بعدازبرشمردن نام بزرگانی که تاثیرات درزندگیشان تحول آفریدنظیرگوته چنین میگوید :"پس اگربزرگان با شوق وولع به جستجوی تاثیرات برمیخیزند از اینروست که از غنای روح خویش آگاهند. از احساس وادراکی که به طورمداوم در وجودشان هست آکنده اند وشادمانه در انتظار شکفتگی های تازه خویش به سر میبرندو برعکس آنان که از این منبع محرومند دچار این ترسند که مبادا این کلام اندوهبار انجیل روزی درباره شان تحقق یابد"(به کسی خواهند داد که داردو از آنکه ندارد هر آنچه را هم در دست داردخواهند گرفت!" وبازدراینجا زندگی با ضعیفان بیرحم است_آیادلیلی برای فرار از تاثیرات هست؟ "  

 

ادامه میدهد وازپیدایش مکتبها میگوید وبه جدایی ناپذیربودن "تاثیر " و"آثار"ومسیولیت مردان بزرگ میپردازد ودرنهایت ابراز خرسندی میکندچنانچه توانسته باشد افکاری را در مخاطب "بیدارکند" ولو متضاد با عقایدخودش و آنرا "تاثیر از راه عکس العمل" مینامد. 

 

 چنانچه علاقه مند به مطالعه این مقاله هستید به کتاب "بهانه ها وبهانه های تازه" ژید رجوع کنید . .

یک

سال بد

سال باد

سال اشک

سال شک

سال روزهای دراز و استقامت های کم

سالی که غرور گدائی کرد

سال پست

سال درد

سال عزا

سال اشک پوری

سال خون مرتضا(بهتربودبگه ندا!)

سال کبیسه

دو

زندگی دام نیست

عشق دام نیست

حتی مرگ دام نیست

چرا که یاران گمشده آزادند

آزاد و پاک

سه

من عشقم را در سال بد یافتم

که می گوید« مأیوس نباش » ؟

من امیدم را در یأس یافتم

مهتابم را در شب

عشقم را در سال بد یافتم

و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم

گُر گرفتم

زندگی با من کینه داشت

من به زندگی لبخند زدم،

خاک با من دشمن بود

من بر خاک خفتم،

چرا که زندگی، سیاهی نیست

چرا که خاک، خوب است

من بد بودم اما بدی نبودم

از بدی گریختم

و دنیا مرا نفرین کرد

و سال بد در رسید

سال اشک پوری، سال خون مرتضا

سال تاریکی

و من ستاره ام را یافتم من خوبی را یافتم

به خوبی رسیدم

و شکوفه کردم

تو خوبی

و این همۀ اعتراف هاست

من راست گفته ام و گریسته ام

و این بار راست می گویم تا بخندم

زیرا آخرین اشک من نخستین لبخندم بود

چهار

تو خوبی

و من بدی نبودم

تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همۀ حرف هایم شعر شد سبک شد

عقده هایم شعر شد همۀ سنگینی ها شعر شد

بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد

همه شعرها خوبی شد

آسمان نغمه اش را خواند مرغ نغمه اش را خواند آب نغمه اش را خواند

 به تو گفتم :گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم.

و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد

» .

من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم

من به خوبی ها نگاه کردم

چرا که توخوبی و این همه اقرارهاست، بزرگترین اقرارهاست

من به اقرارهایم نگاه کردم

سال بد رفت و من زنده شدم

تو لبخند زدی و من برخاستم

پنج

دلم می خواهد خوب باشم

دلم می خواهد تو باشم برای همین راست می گویم

نگاه کن

با من بمان

(شاملو) 

پی نوشت:بیشتربه خاطربنداولش دوسش دارم ولی ازاونجایی که میخواستم به شاعرخیانت نشه کل شعرروآوردم.البته سایربندهاهم یه جورایی صادقه!

؛زنده باد۸مارس؛

"و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و می میرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ... و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...! و این, رنج است.

زن عشق می کارد و کینه درو می کند... دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر... می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی .... برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ... او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ... او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی...او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ... او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ... او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ..... " 

روز جهانی زن دارد فرامیرسد.

در این روز یاد زنان کارگر مبارزی را گرامی میداریم که در 8 مارس 1875 در نیویورک به خاک و خون کشیده شدند. جهانی بودن این روز را پاس میداریم و با محلی کردن آن بهر شکل و بهانه‌ئی مخالفت میکنیم. گویی هر چه این مناسبت جاافتاده تر می شود و گرد تاریخ بر آن می نشیند ، زنان کشور ما علیرغم تلاش و کوشش یکصد ساله شان همچنان جنس دوم تلقی شده و سنگینی فرهنگ و قوانین مردسالارانه را بر دوش می کشند.  

گرچه ازبیان تاریخچه بیزارم امابیان آنراجهت بازبینی ضروری میدانم.لذانگاهی برتاریخ میاندازم وبه بیان خلاصه ای از جنبش زنان در جهان وایران میپردازم: 

سال ۱۹۱۳ "دبیرخانه بین المللی زنان" (یکی از نهادهای انترناسیونال سوسیالیستی دوم)، هشتم مارس را با خاطره مبارزه زنان کارگر در آمریکا، به‌عنوان «روز جهانی زن» انتخاب کرد

در سال ۱۹۷۵   سازمان ملل  هشتم مارس را به‌عنوان «روز جهانی زن» برسمیت شناخت. بعد از خاتمه جنگ جهانی دوم و بالاخص از اواخر دهه ۱۹۷۰، با توسعه سرمایه‌داری به کشورهای عقب مانده، بخش‌های بزرگ‌تری از زنان درگیر کار و تحصیل گشتند. در عین حال، زنان همچنان در جامعه موقعیتی درجه دوم داشته و اسیر نظام مردسالار بودند. این تناقض، مسئله زن را حادتر و انفجاری تر کرد.

درفاصله میان این سالها جنبشهای زنان مطالبات گوناگونی داشت:

در سال ۱۹۱۴باوقوع جنگ جهانی اول- در اروپازنان انقلابی تلاش کردند تظاهرات ۸ مارس را تحت شعار مرکزی "علیه جنگ امپریالیستی" برگزار کنند.

در سال ۱۹۱۷ تظاهرات زنان کارگر در پتروگراد علیه گرسنگی و جنگ و تزاریسم، بانگ آغازین انقلاب روسیه بود.

سال ۱۹۲۱، "کنفرانس زنان انترناسیونال سوم کمونیستی" در مسکو برگزار شداز اواسط دهه ۱۹۳۰، دنیا یک بار دیگر بسوی جنگ جهانی جدید روان شد. برگزاری تظاهرات «روز جهانی زن» در کشورهایی که تحت سلطه فاشیسم بودند، غیر قانونی اعلام شد. علیرغم این ممنوعیت، در هشتم مارس ۱۹۳۶، زنان در برلین تظاهرات کردند. در همان روز، اسپانیای فاشیست شاهد تظاهرات هشتم مارس در مادرید بود. ۳۰ هزار زن کمونیست و جمهوریخواه، شعار "آزادی و صلح" سر دادند 

در دهه ۱۹۶۰، در کشورهای آسیا و افریقا و آمریکای لاتین جنبشهای رهایی‌بخش بپا خاسته بود. در کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته نیز جنبشها و مبارزات انقلابی و ترقیخواهانه بالا گرفته بود و جنبش رهایی زن نیز اوج و گسترشی چشمگیر یافت. در آمریکا و اروپا، زنان علیه سنن و قیود و قوانین مردسالارانه و احکام اسارت بار کلیسایی بپا خواستند. در جنبش زنان موضوعاتی نظیر حق طلاق، حق سقط جنین، تامین شغلی، منع آزار جنسی، ضدیت با هرزه‌نگاری، کاهش ساعات کار روزانه و غیره مطرح شد. این جنبش موفق شد در برخی از این زمینه‌ها پیشروی کند.

در ایران 8 مارس نخست در سال 1300  ه.ش توسط انجمن پیک سعادت نسوان، در انزلی برگزار شد. انجمن پیک سعادت نسوان در ارتباط تنگاتنگ با حزب کمونیست ایران بود و بسیاری از اعضای آن(از جمله روشنک نوعدوست، ماهرخ کسمایی و جمیله صدیقی) عضو حزب نیز بودند سال بعد همین انجمن 8 مارس را در رشت برگزار کرد. در سال 1306 سازمان بیداری زنان، 8 مارس را با نمایش “دختر قربانی“، اثر میرزاده عشقی گرامی داشت در سال های دهه ی 20 و 30 تشکیلات دموکراتیک زنان ایران(وابسته به حزب توده) و حزب زنان ایران 8 مارس را برگزار می کرد کنفدراسیون دانشجویان ایرانی خارج کشور هم در. سال های بعد 8 مارس را گرامی می داشت و   نامه ی پارسی(ارگان کنفدراسیون) ویژه نامه هایی به مناسبت 8 مارس منتشر می کرد در سال 1357 هم گروه های مستقل زنان به همراه برخی گروه های سیاسی چپ(سازمان وحدت کمونیستی و حزب رنجبران) و دموکرات(جبهه دموکراتیک ملی) 8 مارس را برگزار کردند سازمان چریک های فدایی خلق نیز تظاهراتی را در این روز برپا نمود. هردوی این تظاهرات در اعتراض به لغو قانون حمایت از خانواده و زمزمه ی اجباری شدن حجاب صورت گرفت. 

از سال 1378 دوباره برنامه هایی برای روز جهانی زن در ایران برگزار شد. از جمله در سال های 1381، 1383، 1384 و 1385 با برپایی تجمع همراه بود. در 1385 علاوه بر تجمع جلوی مجلس، در دانشگاه های مختلف نیز از جمله شریف، حقوق و علوم سیاسی تهران، علوم اجتماعی تهران، مدیریت تهران، دانشگاه مازندران، دانشگاه فردوسی مشهد، دانشگاه تفرش و ... تجمعاتی برگزار شد همچنین در این سال ها در کردستان تجمعاتی انجام شد و در شهرهایی نظیر رشت، اهواز،. تبریز و  اصفهان برنامه هایی بدین مناسبت ترتیب داده شد.

طرح جداسازی جنسیتی در سیستم آموزشی (تاسیس دانشگاههایی نظیر الزهرا واخیرا دانشگاه حضرت معصومه درقم وتاکیدبرادامه این روندوآموزش علوم مربوط به زنان در دانشگاههانظیرخانه داری وتربیت فرزند!!!) ، پاکسازی کتابهای درسی از هرگونه الفبای برابری جنسیتی و باز تعریف نقشهای کلیشه ای در آموزش و پرورش ، سهمیه بندی دانشگاهها وتداوم استفاده ابزاری از زنان در رسانه ها ، اجرای طرح امنیت اجتماعی و تحدید آزادی فردی زنان و .... تنها نمونه های اخیر از تداوم فرهنگ مردسالارانه و تبعیض محور در کشور ماست.

امروز نیز ما بر فراز این تجربه صد ساله و علیرغم موفقیتهای بسیار شاهد بازتولید فرهنگ و ایدئولوژی مردسالارانه و تبعیض محور در بیشتر عرصه ها هستیم ، به نظرم بازخوانی منصفانه این تاریخ صدساله بدون در نظرگرفتن تعلقات ایدئولوژیک و یافتن دلایل این ناکامی و پیدا کردن راه خروج از این بن بست بایستی وجهه همت فعالان حقوق زنان قرار گیرد که تنها با شناخت کافی و با داشتن برنامه اجتماعی پاسخگوی نسل جدید و با اتحاد و همبستگی با سایر جنبشهای اجتماعی امکان تحقق مطالبات جنبش زنان فراهم خواهد شد.

واما من به عنوان یک دختر در این جامعه میخواهم خودم بایدها ونبایدهای زندگیم را انتخاب کنم.ازبایدهاونبایدهایی که به خاطردختربودنم بایدمتحمل شوم بیزارم وآنهارایک جورجبر اهانت آمیزمیدانم. از سوی دیگر و فارغ از این مباحث ، روز جهانی زن همواره بهانه ای برای طرح و عمومی تر کردن مساله زنان بوده و هست ، لذا این فرصت را غنیمت شمرده با گرامیداشت 8 مارس و با صدای بلند رفع هرگونه ستم و تبعیض و نابرابری را فریاد میزنیم .

 ودرآخراینچنین میگویم که برابری آمده است تاازحقوق برابرانسانهابگویدوجامعه ای آزادوبرابررانویددهد.جامعه ای که درآن ؛ضعیفه؛جنس دوم و؛شهرونددرجه دو؛نباشد.

 حال که آغازکلام رابه نوشته زیبای دکترشریعتی آراستم پایان کلام رانیزبه وصیت زیبای او خطاب به دودخترش می آرایم:

"درشرایط کنونی جامعه مادخترشانس آدم حسابی شدنش کم است(البته مرادجامعه آنروزایران بوده...) که دوراه بیشترنداردوبه تعبیردرستتردوبیراهه:

یکی همچون کلاغ شوم درخانه ماندن وبه قارقارکردنهای زشت ونفرت باراحمقانه زیستن که یعنی زن نجیب متدین.ویاتمام ارزشهای متعالیش دراسافل اعضایش خلاصه شدن وعروسکی برای بازی ابله هاویاکالایی برای بازارکسبه مدرن وخلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایه داری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکرمتجددواین هردویکی است گرچه دووجه متناقض هم اماوقتی کسی ازانسان بودن خارج شود دیگرچه فرقی داردکه یک جغدباشدیایک چغود!"

پی نوشت:عادت به نوشتن پستهای طولانی ندارم ولی اینبارخاص زنان ایران زمین هنجارشکنی کردم!

تساوی

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست


/خسروگلسرخی/

رهایی یا آزادی

درنگاه اول این دو واژه یکسان به نظرمیرسندولی با کمی تامل متوجه تفاوت بارز آنها میشویم.

ازدیدگاه من رهایی یک مساله عدمی است.جنبه منفی صرف است درحالی که آزادی یک مساله وجودی است.

رهایی یک وضع است وآزادی یک خصلت ویک درجه تکاملی انسانی که بارنج وکاروآگاهی ورشدکسب میشود.

فرق است میان فردی که اززندان خلاص میشود-وی رهااست هرکه میخواهدباشد حتی یک بنده یادزد یادشمن آزادی-امادرهمان حال یک انسان تکامل یافته اصیل وخودآگاه که آزاداست ممکن است به اسارت افتد وزندانی گردد.

هرکس که ازیک قید-هرچندقیدغیرانسانی ومنحط-رها میگردد نبایدسخاوتمندانه وسهل انگارانه لقب بزرگ وخدایی آزادرابرایش حرام کردوباستایش اوبه نام آزادی هم اورافریفت وهم به آزادی خیانت کرد.

ممکن است بپرسیدنفس گسستن بندی که بردستها بسته است ومنجربه رهایی گردیده مگرنه خودیک فضیلت است؟بی تردید میگویم :هرگز بایداول پرسید:

چه کسی این بندراازدست تو باز کرد؟وچرا؟اگردستهای توراگشودندتادرتوطیه ای به خون انسانی بیگناه فروبرند توستایشگررهایی دستهای خود خواهی بود؟

میبینی که بایدپرسید:چه کسی رهامیکندوچرا؟

ازرهاشدنهاسخن نگوییم تنهابه آزادی یافتن وبهتربگویم:آزادی راشناختن وانتخاب کردن وآزادشدن بیاندیشیم.همچون یک درجه تکاملی یک مرحله متعالی ازرشدانسانی.

؛مردم؛

در اوضاع فعلی مملکتمان "ایران عزیز" همه انتقاد میکنندو ابراز انزجار.

اینکه انتقادات چقدر به حق وتا چه اندازه برحق است شایددرحیطه تشخیص ما نباشد شاید هم باشد.

هدف من هم از نوشتن این پست ابراز انتقاد است.اما در حقیقت خودم هم نمیدانم که طرف نقدشده من چه کسانی میتوانندباشند:روشنفکران(که امروز هرکس به ظن خودازاین واژه برداشتی دارد)_دانشگاهیان_رسانه هاویاسیاستمداران ویاهرکس دیگری.

فکر میکنم بزرگترین معضل امروز ایران مجهول ماندن مجهول غامضی است تحت عنوان "متن مردم".چنانکه دکترشریعتی دروصیت نامه اش به نسل جوان به آن اشاره کرده است:

"نخستین رسالت ما کشف بزرگترین مجهولی است که از آن کمترین خبری نداریم و آن متن مردم است وپیش از آنکه به هرمکتبی بگرویم بایدزبانی برای حرف زدن بامردم بیاموزیم واکنون گنگیم.ماازآغازپیدایشمان زبان آنهاراازیادبرده ایم واین بیگانگی قبرستان همه آرزوهای ماوعبث کننده همه تلاشهای ماست."

پس فراموش نکنیم برای توزیع میوه ممنوعه آگاهی بایدابتداشیوه بیان آنرابیاموزیم.......

ایران سرزمین من

ـ واژه‌ی «آریا» به معنای «نجیب و شریف و آزاده و دوست» است . 

 

ـ قوم «آریایی» یا به تعبیری دیگر «هندوایرانی»که شاخه‌ی شرقی قوم بزرگی‌ست به نام «هندواروپایی»بامهاجرت به سوی جلگه‌ی سند و غرب آسیا (آناتولی، زاگرس و میانْ‌رودان) در پیوند با اقوام بومی آسیایی مانند کاسی‌ها و هیتی‌ها، توانستند دولت‌های نیرومند و تمدن‌های درخشانی را در آن مناطق پدید آورند.«ماد»ها و «پارس»ها دو گروه اصلی از این اقوام مهاجر آریایی بودند که در غرب و جنوب‌غرب نجد ایران حکومت و تمدن خویش را بنیان نهادند. 

 

ـ در متون کهن و نو زرتشتی، نام میهن باستانی زرتشت و خاستگاه و سرزمین مقدس و اجدادی آریاییان (ایرانیان) «ایران‌ویج» دانسته شده است.  

 

مطالبی که بالا به انها اشاره کردم اطلاعاتی است که همه انها را خوب میدانیم.اما هدف من اموزش نیست بلکه یادآوری است. 

یاداوری قدمت ارزشمند ایران و قوم اریایی 

یاداوری اینکه در چند سال اخیر، گروهی از نویسندگان تجزیه‌طلب، به منظور «اثبات موجودیت خود از طریق نفی هویت دیگران»، به ردّ و انکار قومیت «آریایی» روی آورده‌اند. اما تکاپوی باطل و بی‌‌ارزش این عده کاملاً بی‌نتیجه است چرا که انبوهی از اسناد و مدارک پیوسته‌ی تاریخی به موجودیت تمام عیار قومی به نام «آریایی» تأکید و تصریح می‌کند. 

ویاداوری اینکه اینجاوطن ماست.جایگاه تحقق آرزوهایمان. 

یادمان باشد که امروز بیش از هر زمان دیگری ایران نیاز به فداکاری تلاش و نجات داردواین مطلوب تنها با تلاش من وتو محقق خواهد شد ای یاردبستانی.....

آنروز خواهد آمد.........

روزی مادوباره کبوترهایمان را پروازخواهیم داد 

روزی که کمترین سرودبوسه است 

وهرانسان برای هر انسان برادری است 

هرگز ازمرگ نهراسیده ام 

اگرچه دستهایش از ابتذال شکننده تر بود 

هراس من باری از مردن درسرزمینی است که در آن مزدگورکن از آزادی انسان فزونتر باشد